سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 92/10/2 | 1:6 عصر | نویسنده : ضحی 213

کتیبه

 

عالم جلیل آخوند ملّا زین العابدین سلماسی(أعلی‌الله‌مقامه) روایت می‌کند: چون از سفر زیارت حضرت رضاعلیه‌السلاممراجعت کردیم عبور ما به کوه الوند که نزدیک همدان است افتاد. فصل بهار بود، در آنجا پیاده شدیم، همراهان مشغول برافراشتن خیمه بودند و من به دامنه کوه نگاه می‌کردم؛ ناگاه چشمم به چیزی افتاد. دقت کردم پیرمرد محاسن سفیدی را دیدم که عمامه کوچکی بر سر داشت و بر سکویی نشسته که قریب به چهار ذرع ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهای بزرگی چیده که بجز سر چیزی از او نمایان نبود، پس نزدیک او رفتم و سلام کردم و مهربانی نمودم. به من انس گرفت، از جای خود پایین آمد و به صحبت پرداختیم؛ او اینگونه شروع کرد    :

ـ از گروه ضاله (از دراویش و صوفیه) نیستم که به خاطر فرار از تکالیف عمده، نام‌های گوناگون بر خود گذارده و به اشکال عجیب بیرون می‌آیند. بلکه دارای خانواده هستم و پس از منظم کردن امور آنها برای فراغت در عبادت از آنها کناره‌گیری کرده و به تحصیل بعضی علوم دینی بپردازم. این هم کتب دینی و رساله‌های عملیه علماست به همراه آورده‌ام و مدت هجده سال است که اینجا اقامت دارم. 

 

یا أبا عبدالله

 

ـ از امور شگفت چیزی در اینجا مشاهده کرده‌ای که این‌چنین به اینجا دل ‌بسته‌ای و اقامت گزیده‌ای؟

 ـ آری برادر! من در ماه رجب که به اینجا آمدم، پنج ماه و اندی که گذشت شبی مشغول نماز مغرب بودم، چه غروب غمگینی، غم‌های عالم بر دلم سنگینی می‌کرد، دلیلش را نمی‌دانستم، بار اندوه بر پشتم سنگینی می‌کرد. ناگاه صدای ولوله عظیمی آمد و صداهای عجیبی شنیدم، ترسیدم و نمازم را تخفیف دادم. نگاه کردم، دیدم بیابان پر شده از حیواناتی که به سمت من می‌آمدند. ترسم زیاد شد، تپش قلبم سنگین و سنگین‌تر، نبض هستی نیز تند می‌زد    ...

 ـ آه خدای من! چه می‌بینم. حیوانات مخالفت یکدیگر با هم جمع شده‌اند؟ شیر و آهو و گاو و پلنگ و گرگ و...؟ چطور ممکن است؟ چرا با این صدای عجیب فریاد می زنند از من چه می‌خواهند که دور من جمع شده‌اند؟ به خود نهیب زدم: چه خبر است؟ چرا ترسیده‌ای؟ کمی به خود مسلط باش. حتماً حکمتی در این امر عجیب است که حیوانات دشمن در کنار یکدیگر نزد تو آمده‌اند. ببین چگونه سرهای خود را به طرف تو بلند کرده‌اند؟ برای دریدن تو که نیامده‌اند وگرنه اول به یکدیگر حمله می‌کردند و می‌دریدند! پس سبب اجتماع این وحوش و درندگان چیست؟ ابهام وصف‌ناپذیر در خود احساس می‌کردم، پاهایم به رعشه افتاده بود. رطوبت دهانم خشک شده بود و نفسم به شماره    ...

 بعد از کمی تأمل دریافتم این اجتماع برای امری بزرگ و حادثه‌ای عجیب است. خوب که دقت و محاسبه کردم، به ذهنم آمد که امشب شب عاشوراست و این فراید و فغان، برای مصیبت حضرت سیدالشهداست. آسمان، سنگ‌ها و کوه‌ها و حتی ذرات خاک با ناله این وحوش هم ناله شده بودند. وقتی مطمئن شدم، عمامه از سر برداشتم و بر سر زدم و خود را میان آنها اندختم و صدا زدم، حسین... حسین... شهید... حسین... مظلوم... حسین... 


 یا حسین

 

حیوانات در وسط خود جایی برایم خالی کردند و دور من حلقه زدند، بعضی سر بر زمین می‌زدند و بعضی خود را در خاک می‌انداختند، تا اذان صبح برنامه عزاداری ادامه داشت. سپس حیواناتی که وحشی‌تر بودند، زودتر و بقیه بعداً رفتند و متفرق شدند و از آن سال تا به حال که مدت هجده سال است، این کار عادت ایشان است، به گونه‌ای که گاهی که عاشورا بر من مشتبه می‌شود، از اجتماع آنها در این محل، می‌فهمم که عاشوراست.

 پرچم

 

 

 

 

برگرفته از کتاب داستانهای شگفت اثر آیت الله سید عبدالحسین دستغیب/ حکایت 99

 




  • هتل پارس
  • شهید